داستان زیبای کتک از دختر بچه !

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم

 

 

به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد

 

 

و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم !

 

 

چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ...

 

 

دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم!

 

 

داستان,داستانک

 

نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

 

 


ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت:

 

 

آقا! من گل نمیفروشم!آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم

 

 

 

که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره

 

 

 

و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

 

 


دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

 

 


حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود،

 

 

 

توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت

 

 

 

خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

 

 

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای

 

 

 

زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

 

 

 

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد!

 

 

 

اون حتی بهم آدامس هم نفروخت!

 

 

 

هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!


نظرات شما عزیزان:

مطهره
ساعت16:12---19 مهر 1392
سلام سلاله جوووووووووون
مرسی به خاطر نظرات قشنگت و اینکه بهم سر میزنی
مطلب فوق العاده قشنگی بود واقعا آفرین به این دختر کوچولو
یه خواهشی ازت داشتم گفتم اگه میشه این مطلبو کپی کنم البته با ذکر منبع
مرسی بای


mahdi
ساعت22:11---30 شهريور 1392
دمت گرم فوق العاده بود!

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:, | 20:30 | نويسنده : solaleh20 |